lonely طومار گنده ی دل miss lone
| ||
|
وصیت نامه یادداشتی از شهید احمد رضا احدی رتبه ی اول کنکور پزشکی سال 64 ساعتی قبل از شهادت چه کسی می داند جنگ چیست؟چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن,یعنی آتش,یعنی گریز به هر جا,به جا که اینجا نباشد,یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟دخترم کجاست؟به راستی ما کجای این سوال ها و جوابها قرار گرفته ایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند از قصه ی دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و به رسم اجدادشان به گور سپردند...کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟چه کسی در هویزه جنگیده,کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:نبرد تن وتانک!!!؟اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ آیا می توانید این مسیءله را حل کنید؟؟؟: گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله ی هزارمتری شلیک می شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ می کند,حالا معلوم نملیید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟و کدام کدام....توانستید؟اگر نمی توانید این مسیءله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین,ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده ی مهران-دهلران حرکت می نماید را مورد اصابت موشک قرار می دهد...اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد؟چگونه باید اجسام را از درون این آهن پاره ی له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه ی کتاب لانه بگیریم؟کدام مسیءله را حل می کنی؟برای کدام امتحان درس می خوانی؟به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال؟از کتاب؟از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که مادرت هر روز در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟دیر رسیدن به اتوبوس؟دیر رسیدن سر کلاس؟نمره گرفتن؟دلت را به چه چیز بسته ای؟به مدرک؟به ماشین؟به قبول شدن در حوزه ی فوق دکترا؟صفایی ندارد ارسطو شدن,خوشا پر کشیدن,پرستو شدن. آی پسرک دانشجو...به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو...به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟و آنان را زنده به گور کرده اند؟ هیچ می دانستی؟...حتما نه...!!!هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورند به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده ی کودکی را تر کنی؟و آنگاه که قطره ای نم یافتی,با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی نوشد... اما تو اگر قاسم نیستی,اگر علی اکبر نیستی,اگر جعفر و عبدا... نیستی,لا اقل حرمله مباش که خدا هدیه ی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر را به زمین پس نداد. من نمی دانم فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد...پس بیایید حرمله مباشیم... پ.ن:آقا برداشت آزاده...هر جور دوست دارین نظر بدین و هر برداشتی دلتون می خواد داشته باشین... البته رو من که به مقدار نسبتا زیادی تاثیر گذاشت و نظرمو تا حدودی عوض کرد...البته فقط و فقط تو این زمینه... گفته باشم...
«تصمیم هر فرد برای شاد بودن,سهم او را از شادمانی تعیین می کند.» (ابراهام لینکن) اگر در مورد شادمانی فکر کنید,همان را از آن خود خواهید کرد.هر اندازه که در مورد چیزی فکر کنید, همان را نصیب خود میکنید.انسانها دنیای خود را با اندیشه های شان می سازند.بیماری افسردگی گریبان گیر افراد زیادی شده و این افراد امید خود را نسبت به همه چیز و همه کس از دست داده اند.ریشه ی این بیماری از آنجا نشأت می گیرد که اگر فردی به مشکلی بر می خوردسریعا عقب می کشد و دایم به آن مشکل فکر می کنند.این نوع تفکر از نوع تفکر ناقص است. نباید درباره ی آن مشکل فکر کرد,با این کار به هیچ نتیجه ای نمیرسید,بلکه افکار منفی دیگری را به ذهن فرا می خوانید و مشکل کوچک شما بزرگ و بزرگتر می شود و خود را شکست خورده می دانید. و ریشه ی مشکلات بزرگ در همان ابتدای کار حل نشده باقی می ماند.پس همیشه باید به راه حل اندیشید و هیچ گاه عقب نشینی نکنید و در برابر مشکلات با سماجت به مبارزه برخیزید. اندیشه نه تنها درباره مشکلات بلکه درباره ی شخصیت خود نیز صدق می کند.اگر خود را فردی ضعیف و کوچک بدانید که هیچ کاری نمی تواند انجام دهد و هیچ سودی ندارد فرض کنید,در نزد دیگران هم فردی با همین ضعف ها و نقص ها خواهید بود. پس از همین حالا و از خود شروع کنید.درباره ی خود فکر کنید,اینکه چه کسی هستید,در این دنیا چه میخواهید, می خواهید چه بکنید,به کجا برسید,نحوه ی رفتار خود با دیگران, اصلاح رفتار خود و...فکر کنید. باید از منفی گرایی و داوری در مورد دیگران دست بکشید,زیرا این دو انرژی زیادی را از شما می گیرد.افکار منفی خود را با افکار مثبت عوض کنید,یعنی آنها را بر عکس کنید و به آنها ایمان داشته باشید.به جای نمی شود ها بگویید:می شود,به جای نمی توانم بگویید می توانم,به جای چون,چرا و دلیل تراشی عمل کنید.با تغییر افکار خود یقین داشته باشیدکه محیط اطراف شما هم عوض می شود.
نظر بدیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین وگرنه دیگه میرم هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا این یه تهدید بزرگه... اون نظرسنجی هم دکوری نیس به خدا میرم هاااااااااااااااااااا.... ای بابا.... گفتن کره ای ها خوشگلن... ولی آخه دیگه اینجوری که باز شدن مثل این آمریکایی های عقده ای که.... یکی نیس بگه آخه شما که اینقد خوشگلین چرا قیافه هاتونو اینجوری میکنین آخه؟؟ آدم وحشت می کنه... باز emo ها یکم نانازن... اینا که...
آخه واقعا چرا ما آدما اینجوری ایم؟؟ اصلا چرا ما آدمیم؟؟؟ وقتی تابستونه همش دلمون هوای زمستونو پاییزو میکنه... الانم که... می بینین دیگه... واقعا قدر هیچ چیزی رو نمیدونیم... مثل الان که هیچ کس قدر miss lone رو نمیدونه... ولی وقتی رفتم کل دنیا تو کفم میمونن... اگه یه هفته عزای عمومی تو جهان اعلام نشد من miss lone نیستم...(چه اعتماد به نفس کاذبی دارم...) الانم چند تا عکس که خودم تو تابستون گرفتم میذارم تا همه تون تو کف تابستون بمونین... (البته چند تاشو تو بهار گرفتم) دلم تنگ شده خب
پ.ن:نی نی ها...دیکتاتور های امروز جهاااااااااااااااان..... تصور کنید که یک روز صبح در سرزمینی چشم از خواب می گشایید که تقریبا کلیه ی ساکنان آن انسانهایی غول پیکر هستند. در آغاز بدون تردید وحشت می کنید و هر گاه خطایی از شما سر میزند,نعره های گوش خراش آنها و احساس دلهره ی آزار دهنده ی شما تا مدتها در خاطرتان به جا می ماند...پس از چندی متوجه می شوید که بسیاری از این غول ها مهربان و صمیمی به نظر میرسند و مخصوصا یکی از این غول هل علاقه ی خاصی به امنیت و سلامت شما دارد... سپس تصور کنید که یک روز,بدن هیچ دلیلی,آن غولی که شما کاملا به او اعتماد کرده اید که صمیمی و مهربان است, سر شما فریاد میزند,شما را تهدید میکند و حتی شما را کتک می زند. پس از این ماجرا دیگر چگونه میتوانید در سرزمین غول ها احساس امنیت کنید؟؟؟پس باید قوانین و مقرراتی وجود داشته باشد که شما پس از آموختن آنها بتوانید به حیات خود ادامه دهید... در یکی از این روزها چند ادم کوچولوی دیگر می بینید.آنها ظاهرا مثل شما هستند و همراه آنها بلافاصله احساس امنیت بیشتری می کنید.بعضی از آنها اظهار میکنند که قوانین این سرزمین را می دانند و آنها را با شما در میان می گذارند. شناختی که شما با مشاهده ی غول ها به دست آورده اید و گوش کردن به کلمات شیوای آدم کوچولوها دست به دست هم داده و باعث می شوند که شما آرام آرام بفهمید که چه کارهایی را باید و چه کارهایی را نباید انجام دهید تا در امان باشید!!!!! انچه می گویند انجام دهید.خب,با کنار آمدن با افراد راحت تر می توان پیشرفت کرد.گریه نکنید,خوب درس بخوانید, کار پیدا کنید.ازدواج کنید و صاحب فرزند شوید تا در دوران کهولت از شما حمایت کنند. هر چه جثه ی کوچولوی شما بزرگتر می شود (بدون تردید از غذاهایی می خورید که در سرزمین غول ها تهیه می شوند),فهرست کارهایی که باید انجام دهید بیشتر می شود و ناگهان به خود می آیید و میبینید که اصلا غولی در اطراف شما وجود ندارد... و عاقبت یک روز چشم از خواب می گشایید و می بینید که یک انسان کوچولو در کنار شماست و چشم به بالا دوخته و به شما خیره شده است.او در سرزمین غولها چشم از خواب گشوده است و چون او را دوست دارید شروع میکنید تا آنچه را که آموخته اید که چگونه در این سرزمین باید زندگی کرد را به او آموختن.و بدین ترتیب این چرخه ادامه پیدا میکند.... |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |