lonely طومار گنده ی دل miss lone
| ||
|
من تمام هستی ام را در نبرد سرنوشت آتش زدم.... دستم فقط از روی عادت مینویسد.... بی شما هر لحظه ام تکراری ست.... مهم نیست دریا باشی یا گودال کوچکی از آب زلال که باشی آسمان در تو پیداست... چند روزه که مغزmiss lone با یه مشکل بزرگ مواجه شده و هنگیده(ممکنه مغزش بمیره 1-مامان و باباهای محترمه همیشه موقع تعریف خاطراتشون میگن ما شاگرد اول کلاس بودیم... مشکل miss lone:اگه جامعه ی قدیم اینهمه شاگرد اول داشته پ چرا ما هنوز جهان سومی ایم... اونوقت که دیگه باید تو جهان اول می بودیم که دیگه...خب پ چرا چیزیو میگن که حتی ... هم باور نمیکنه؟ به قول شاعره ی محترم-miss lone-:مگر ما را ... می پندارند؟؟ 2-چرا همه ی همه ی همه ی ایرانی ها می نالن از فقر فرهنگی جامعه و جهان سومی بودن ایران...اما خودشون یا می رن خارج یا مثل بقیه ی مردم زندگی میکنن؟ خب پ چرا هیچ کس نمیمونه که ایرانو بسازه؟همه فقط بلدن سنگ بقیه ی کشورا رو به سینهبزنن پ... 3-چرا جوراب آقایون همیشه بو میده؟؟؟مگه جنس پاهاشون فرق داره؟ 4-فلسفه ی کینه ی مادرشوهر و خواهرشوهر با عروس(یا بلعکس) چیه خب؟؟؟ مگه خودشون اول ok رو ندادن یا عروسه رو انتخاب نکردن؟؟به سلیقه ی خودشون یا پسرشون ایراد میگیرن؟خب آقا پسرشونم خودشون بزرگ کردن که سلیقش اینه دیگه... 5-چرا همه ی مغازه ها پول خرد ندارن؟؟؟پ این پول خرد های بانک مرکزی کجا میره پ؟ اگه تو قلّک هم بره که بالاخره یکی قلکشو میشکنه خب....پ کجا میرن؟ 6-چرا همه ی دختر و پسرا با جنس مخالف شدیدا دشمنی دارن و مثلا میگن....(شعار در این زمینه زیاده ولی بهتره نگم...) ولی در پس پرده هر کدوم یه یاری دارن و دلداری؟؟؟همینه که میگن: 7-چرا هیشکی نظر نمیده؟؟؟بابا مگه کیبوردشون خراب میشه؟؟؟مگه دستاشون درد میگیره؟؟؟خب این نویسنده های وبلاگا گناه دارن....اونوقت سر پل صراط ازشون نمیگذرن ها.... پ.ن:شما نظر بدین لطفا،من آسمونو میگیرم که زمین نیاد
کجاست بام بلندی و نردبان بلندی که برشود و بماند بلند بر سر دنیا و برشویم و بمانیم بلند بر سر آن و نعره برآریم هوای باغ نکردیم و فصل باغ گذشت... تصور کنید که یک روز صبح در سرزمینی چشم از خواب می گشایید که تقریبا کلیه ی ساکنان آن انسانهایی غول پیکر هستند. در آغاز بدون تردید وحشت می کنید و هر گاه خطایی از شما سر میزند,نعره های گوش خراش آنها و احساس دلهره ی آزار دهنده ی شما تا مدتها در خاطرتان به جا می ماند...پس از چندی متوجه می شوید که بسیاری از این غول ها مهربان و صمیمی به نظر میرسند و مخصوصا یکی از این غول هل علاقه ی خاصی به امنیت و سلامت شما دارد... سپس تصور کنید که یک روز,بدن هیچ دلیلی,آن غولی که شما کاملا به او اعتماد کرده اید که صمیمی و مهربان است, سر شما فریاد میزند,شما را تهدید میکند و حتی شما را کتک می زند. پس از این ماجرا دیگر چگونه میتوانید در سرزمین غول ها احساس امنیت کنید؟؟؟پس باید قوانین و مقرراتی وجود داشته باشد که شما پس از آموختن آنها بتوانید به حیات خود ادامه دهید... در یکی از این روزها چند ادم کوچولوی دیگر می بینید.آنها ظاهرا مثل شما هستند و همراه آنها بلافاصله احساس امنیت بیشتری می کنید.بعضی از آنها اظهار میکنند که قوانین این سرزمین را می دانند و آنها را با شما در میان می گذارند. شناختی که شما با مشاهده ی غول ها به دست آورده اید و گوش کردن به کلمات شیوای آدم کوچولوها دست به دست هم داده و باعث می شوند که شما آرام آرام بفهمید که چه کارهایی را باید و چه کارهایی را نباید انجام دهید تا در امان باشید!!!!! انچه می گویند انجام دهید.خب,با کنار آمدن با افراد راحت تر می توان پیشرفت کرد.گریه نکنید,خوب درس بخوانید, کار پیدا کنید.ازدواج کنید و صاحب فرزند شوید تا در دوران کهولت از شما حمایت کنند. هر چه جثه ی کوچولوی شما بزرگتر می شود (بدون تردید از غذاهایی می خورید که در سرزمین غول ها تهیه می شوند),فهرست کارهایی که باید انجام دهید بیشتر می شود و ناگهان به خود می آیید و میبینید که اصلا غولی در اطراف شما وجود ندارد... و عاقبت یک روز چشم از خواب می گشایید و می بینید که یک انسان کوچولو در کنار شماست و چشم به بالا دوخته و به شما خیره شده است.او در سرزمین غولها چشم از خواب گشوده است و چون او را دوست دارید شروع میکنید تا آنچه را که آموخته اید که چگونه در این سرزمین باید زندگی کرد را به او آموختن.و بدین ترتیب این چرخه ادامه پیدا میکند.... |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |